مجید کرامتی مقدم
دکتری مدیریت ورزشی
آنجا کتاب میفروشند، نرو!
امروز هر چقدر منتظر ماندیم خبری از تبریک این روز نبود تا غروب که خودم پیشقدم شدم و به یکی دو تا از اساتید این حوزه تبریک گفتم! قدمی در سطح شهر زدم و دیدم که هیچ خبری از این روز نیست و هر کس مشغول خرید و خوردن و پوشیدن است!
در راه بازگشت هر چه اطراف کتابفروشیها را نگاه میکردم آنجا هم سوتوکور بود. ناامیدانه به سمت منزل روانه شدم. تا اینکه چشمم به نمایشگاه کتابی افتاد و طبق معمول جذبش شدم به قول بابا طاهر ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد!
نمایشگاه نزدیک سینما استقلال بود. کنار پارک شهر یک غرفه چند روزه کتاب دایر کردهاند. با تخفیف پنجاه درصد! حدس زدم آنجا به خاطر همین تخفیف و این روز میبایست شلوغ باشد. اما جز یکی دو ماشین شهرستانی که آدرس میپرسیدند و یک نفر هم که اجازه میخواست تلفن همراهش را شارژ کند خبری نبود.
جلوتر رفتم فروشنده که حتم داشت من هم رهگذری بیش نیستم و قیافهام به خریدار و کتابخوان جماعت نمیخورد اصلا نگاهم نکرد و مشغول ور رفتن با تلفن همراهش شد!
میدانستم که این غرفه به اندازه دکه روزنامهفروشی روبهرو درآمد ندارد. اشتباه نکنید اینجا هم روزنامهخوان روزبهروز کم و کمتر میشود منظور درآمد دکه از فروش سیگار بود! و باز به همان اندازه میدانم که درآمد غرفه کتاب و دکه روزنامهفروشی سرهم به اندازه فلافلفروشی کنار سینما نمیشود.
داشتم نگاهی به کتابها میکردم و گمان کردم اگر برخی از کتابهای آنجا صددرصد هم تخفیف بگیرد باز هم خریداری ندارد! شاید مردم کتابنخوانمان حق دارند.
در این فکر بودم که بچهای به همراه مادرش به غرفه نزدیک شد. مادر بواسطه چت بسیار مهمی که داشت توجهی به بچه نمیکرد. حوصله بچه سر رفته بود ناگزیر به سمت غرفه کتاب دوید. مادر که اتفاقی یک لحظه نگاهش را از گوشی و چت مورد نظر برداشت، چنان دادی کشید که همه ما ترسیدم و با چشمهای گرد شده و حق به جانب گفت میگم اونجا کتابه کتاب! کجا میخوای بری؟ چرا نمیفهمی!؟
کودک بیچاره که فهمید کار بسیار اشتباهی کرده و مادر دلسوز او را نجات داده مسیرش را عوض کرد و به جای رد شدن از روشنایی جلوی غرفه از پشت غرفه و در تاریکی رفتند.
توقفم طولانی شده بود. ناچار یکی دو کتاب که قبلا خوانده بودم را گرفتم. شازده کوچولو و دوبیتیهای باباطاهر!